نوشته های تازه

داستان : آسانسور ( سیده طاهره حسینی)+کاریکاتور،دانلود

آسانسور (دانلود نسخه PDF) نوشته: سیده طاهره حسینی کاریکاتور: سید قاسم حسینی بهار بود اما تابستان با عجله داشت بساط خود را پهن می کرد و گرمای گاه آزاردهنده اش اولین ره آوردش بود، حال و هوایی که تابستان با خود می آورد را می شود با بوی خیار،طعم شیرین هندوانه و شمام و عطرمست […]

اشتراک گذاری
11 مرداد 1395

آسانسور (دانلود نسخه PDF)

نوشته: سیده طاهره حسینی

کاریکاتور: سید قاسم حسینی

بهار بود اما تابستان با عجله داشت بساط خود را پهن می کرد و گرمای گاه آزاردهنده اش اولین ره آوردش بود، حال و هوایی که تابستان با خود می آورد را می شود با بوی خیار،طعم شیرین هندوانه و شمام و عطرمست کننده ریحان توصیف کرد وگاه با گندم های طلایی سرافرازی که درو می شوند.
هوای نسبتا خوبی بود،نسیم عصرگاهی گاه به آرامی با موهایم بازی می کرد،بوی سبزی ای که دقایقی پیش زن همسایه برایمان آورده وکنارم گذاشته بود مشامم را نوازش می کرد، مادربزرگ با خواهر کوچکم کمی آن طرف تر از من روی فرشی جلوی در خانه نشسته و هندوانه می خورند او گاه گاهی مرا که سخت مشغول درس خواندن بودم می پایید .

۱ (Copy)
ووی ووی ننه پام درد میکنه، پو یه خیار د هم بشکن بیار. گفتم: ننه خیار زیادش خوب نیا،قندش خیلیه وا.با حالت حق به جانبی گفت:نه حالا مو چ خاردم؟همش ای دخترکوچیکو خارد.خواهرم سلیمه شکوه کنان گفت:ننه تو بیدی تو دلش خاردی خو.برای اینکه بحث ادامه پیدا نکند بلند شدم و هندوانه ای را برایش آوردم،طولی نکشید که گوشی اش زنگ خورد،گوشی را برایش آوردم، خواهرش بود،خاله کبری، گوشی را برداشت و گفت:سلام دادا،حالت خوبه؟…دادا والا مو پام ایقه درد میکنه که هیچی نمیترم تا دم در خونه چنه؟ تا دم خونه هم نمیترم برم.سی همی نترستم بیام پهلیت.الو الو…الو؟گوشی را به طرف من گرفت و گفت:چ ووی؟قطع ای؟گوشی را برداشتم و نگاه کردم و گفتم:حتما شارژش تموم ویده.گفت:خو پی گوشی خم زنگ بزه.داشتم شماره می گرفتم که گفت:نه نه نمیخوا بعد زنگ بزه ، اول سیکو ای زنک کیه که دم فده پی دیت گپ میزنه؟ برگشتم و نگاهی به طرف در حیاط انداختم و گفتم:نیفهمم.مادربزرگ گفت:باید بفهمم کیه؟سپس عصایش را برداشت و به سختی بلند شد.من گفتم:ننه تو خو پات درده بشی،حالا دیم میا پرسش میکنیم.ولی او به من اعتنایی نکرده و با همان پاهایی که به قول خودش درد داشتند مثل کبک راه می رفت،مادربزرگم چراغ خانه ی ما بود و او را خیلی دوست داشتیم اما گاهی بخاطر کنجکاوی بیش از حدش ما را به دردسر می انداخت،دنبالش را نگاه کردم و وقتی که نزدیک در حیاط رسید، زن رفت و مادربزرگ ناکام برگشت هر چند که سوال هایی را از مادرم پرسید اما حیف شد اگر خود با زن دیدار می کرد می توانست به جزئیات بیشتری توجه کند.
شب شد و پدر و برادرم امین خسته به خانه آمدند،موقع شام پدرم گفت:پس سوا دیم نوبت دکتر داره،اما نه مو نه امین بیکار نیسیم که بیریمش.مادرم گفت:بهزاد چه؟نمیتره؟پدرم گفت:ککام بدبخت امسال ضرر شمام کرده ،خش گرفتاره.امین گفت:چطوره محبوبه بیرش؟من بدون هیچ حرفی فقط نگاهش کردم..پدرم در حالی که نگاهم می کرد گفت: به نظرم که خت باید بیریش.من خودم امتحان داشتم و واقعا این کار وقتم را می گرفت اما بخاطر مادربزرگم سرم تکان دادم و گفتم:باشه می برمش.در این هنگام مادربزرگم گفت: محبوبه هم بخا مو نمیخامم؟ ای تو شهر گم ویمو خو.گفتم:ننه مو؟موسه سال دارم بوشهر درس میخونما.گم ویمم؟مادربزرگ رو به پدرم کرد و گفت:مو پی ای نمیرما،میزنه گم و گورمم می کنه.چیزی نگفتم زیرا بریم بهتر بود که به همراهی ام رضایت ندهد،اما بلاخره پدرم او را راضی کرد.
فردای آن روز من و مادربزرگم راهی شدیم.مادربزرگ در طول راه حرفی نمیزد بنابراین من این را به فال نیک گرفتم که این بارقصد دردسر درست کردن را ندارد اما بعدها فهمیدم که سکوت مادربزرگ بخاطر سردرد ناشی از صبح زود سوار ماشین شدن بوده است وقتی به بوشهر رسیدیم سر برج تاکسی گرفتیم همین که سوارتاکسی شدیم سرش را دور تا دور تاکسی چرخاند و گفت:آغی راننده ای ماشینکو مال چه سالیه؟راننده که مرد میانسالی بود خندید و گفت:سال ۸۵،چطورمادرجان؟مادربزرگم کمی اخم هایش را درهم کرد و گفت:خت چن سالته؟مرد خنده ی بلندی سر داد و گفت:۵۸٫مادربزرگ گفت:خو تو ۵۸سالته اوسه وو مو که ۶۰سالمه میگویی مادرجان؟راننده یک آن لبخند بر لبش خشکید.من می دانستم که مادربزرگم حسابی سن خودش را کم کرده است پس رو به راننده کردم و گفتم:شما به دل نگیرید،مادربزرگم یه کم شوخه.راننده لبخندی زد و گفت:نه ایشون جای مادرماست.در این هنگام مادربزرگم عصبی شد و گفت:سیکو دواره میخوا نشون بده مو پیرم.وضعیت بدی شده بود ترسیدم مادربزرگم حرف بدتری بزند بنابراین با دستپاچگی گفتم:آغا آغا همینجا نگه دار غرغرهای مادربزرگم همچنان ادامه داشت اما من با صدای بلند حرف میزدم که راننده نشنود،کرایه را حساب کرده و دست مادربزرگم را گرفته و فرار کردم .حدود ۵۰۰ متر تا ساختمان پزشکان راه مانده بود اما همین مسیر کم هم سوژه هایی را برای مادربزرگم به همراه داشت،من یه کم جلوتر از او میرفتم تا آدرس را پیدا کنم اما وقتی که سرم را برگرداندم تا صدایش بزنم او را ندیدم با ترس برگشتم تا اورا بیابم و بلاخره اورا در یک کوچه پیدا کردم،داشت با کنجکاوی دعوای یک زن و شوهر را نگاه می کرد فورا دستش را گرفتم و دنبال خودم کشیدم و گفتم:ننه بدو بدو دیرمو وی.

۳ (Copy)

سرانجام به ساختمان پزشکان رسیدیم،چون دکترموردنظرمان طبقه پنجم بود میخواستم با آسانسور بروم اما تا خواستم داخل شوم مادربزرگ دستم را سفت گرفت و گفت:نه…آسانسور نه،حسابی که بتم میگیرن وقتی داخلش ویمم.گفتم:نه ننه خم پهلیتما،زهلت نره.اما او یک قدم به عقب گذاشت وگفت:اصلا اگه ای آسانسورکو بره بهشتم پاش نمیرم.لبخندی زدم و گفتم:نه ننه تو با مردن میونه ی خوبی نداری.سپس دستش را گرفتم و به طرف پله ها رفتیم،تا طبقه ی پنج پله های زیادی بود،هنوز چند پله را بیشتر نرفته بودیم که آه و ناله اش بلند شد، در میانه ی راه صدای نفرینش نسبت به بناها و طراحان ساختمان به هوا خاست و تقریبا به اخرهایش رسیده بودیم گفت:ووی تش بگیره،واپیچه پله،بووی بوام،بووی.گاه مردمی که از کنارمان رد می شدند با تعجب نگاه میکردند زیرا فکر می کردند مصیبتی بر ما وارد شده است .کمی خجالت کشیدم پس به آرامی گفتم:ننه سی همی گفتم با آسانسور بریما.با حالت زاری گفت:نه،بووی،واپیچه آسانسور،پله هم ریش،نمیخوام.گفتم:خو پو تا بریم.دیرمو ویده.بلند شد و تا چند پله چیزی نگفت اما درست نزدیک مطب دکتر که رسیدیم گفت:واپیچه آسانسورو پله و همچین دکتری که مث باهانده رفته ری درخت خونه زده.به زور جلوی خندمو گرفتم و گفتم:رسیدیم ننه،تموم ووی. در داخل مطب مادربزرگ بعد از اینکه نفسی تازه کرد نگاه کاوشگرش را به اطراف انداخت و سپس در حالی که به طرفی اشاره می کرد گفت:سی او زنک کو.فورا دستش را پایین آوردم و با چشمان گرد شده گفتم:هه….ننه زشته وا، اشاره نکو. بی توجه به من گفت:سیل مانتوش کو.به ناچار نگاه کردم،زن مانتویی کوتاه به تن داشت و دکمه هایی پشت مانتوش به صورت عمودی بود،مادربزرگم گفت:میگم ای خو دکمه هاش پشتشه،چطوری میبندش؟گفتم نه ننه ای تزیینیه.گفت:کله نه،جلوش خو هیچ دکمه ای نداره،ای مثلا مدل مانتوشه که از پشت بسته وو،چ مدلایی دیار میا وا.طولی نکشید که زن به نزدیک ما آمد و از بخت بد درست کنار مادربزرگم نشست،مادربزرگم لبخندی زد و در گوشم گفت:حالا پرسش کنم؟لبم را گزیدم و گفتم:هه نه ننه زشته،نکنیا.اما او بی اعتنا به من سرش را به طرف زن چرخاند…وای دیگر نمیتوانستم جلویش را بگیرم او حتما کار خود را انجام می داد،اما مادربزرگم هنوز کلامی نگفته بود که زن بلند شد و رفت و من نفس راحتی کشیدم ،خداروشکر به خیر گذشت… ولی مطب برای مادربزرگم پراز سوژه های استفهام آمیز بود بنابراین بلافاصله کسی دیگر را زیر نظر گرفت:سی پیرزن کو کو،والا چه دلش تره،از مم پیرتره اما بورش رنگ کرده.رد نگاهش را دنبال کردم،خداییش از مادربزرگم جوانتر بود،به حرفهاییش توجهی نکردم تا موضوع را تمام کند اما در یک لحظه بلند شد و گفت:برم پاش کمی گپ بزنم.من هنوزگیج بودم با این حال دستم را دراز کردم تا با گرفتن دست هایش مانع از رفتنش شوم ولی او دیگر رفته بود و دستان خالی ام به طرف خودم برگشت ،فقط بهت زده رفتنش را نظاره گر بودم،کنار زن مورد نظر نشست و گفت و گو را با او آغاز کرد،خیلی دلم میخواست زن با بی تفاوتی با او برخورد کند تا دیگر چنین رفتارهایی انجام ندهد اما در کمال شگفتی زن با گرم گفت و گو شد،اعتراف میکنم که ارتباط اجتماعی مادربزرگم عالی بود… مدتی گذشت سرگرم نظاره ی آنها بودم که صدای آشنایی مرا به طرف خود کشاند:سلام خوبین؟…آقای سراج بود همکلاسی دانشگاهی ام…فورا از جا بلند شدم و جواب سلامش را دادم،او پدربزرگش را به دکتر آورده بود،پدربزرگش درست برعکس مادربزرگم مرد ساکتی بود و فقط به آرامی جواب سلامم را داد،آقای سراج گفت:خودتون نوبت داشتین؟هنوز دهانم را باز نکرده بودم که جواب دهم که جوابی آمد:نه مو اورده دکترحالا تو کی هسی؟خدای من… مادربزرگم بود که فورا خود را برای گرفتن اطلاعات به آنجا رسانده بود.من آنها را به هم معرفی کردم و قبل از اینکه مادربزرگم حرف دیگه ای بزند مکالمه را تمام کردم و نشستم و آنها هم در طرفی دیگر نشستند. مادربزرگ کنارم نشست و گفت:ای چطوریه که تو دختری هسی و همکلاسیت پسره؟گفتم:ننه دانشگاه دختر و پسر تو همه؟یکدفعه گفت:هه…نه ویمو؟؟؟ایطور خو درس نی؟گفتم:ها ویمو.دقایقی گذشت در فکر فرو رفت و سپس گفت:بواتم میفهمه؟با تعجب نگاهش کردم و گفتم:معلومه که میفهمه.دیگر چیزی نگفت فقط تمام نگاهش به آقای سراج بود،پس از دقایقی عینکش را درست کرد و گفت:میخوات؟آنقدر بهت زده بودم که با صدای بلندی گفتم:چه؟صدایم در مطب پیچید…از شانس بدم همان موقع مطب هم درسکوت کامل بود و این به وضوح صدای من کمک بیشتری می کرد،همه برگشتند و ما را نگاه کردند،خجالت کشیدم اما مادربزرگ بسیار ریلکس و خاطرجمع با نگاهش منتظر جواب بود،رویم را برگرداندم،با آرنج به پهلویم کوبید و گفت:بگو نه.نه بی خیالم نبود…با تضرع گفتم:نه ننه،فقط همکلاسیمه،همی.نیشخندی زد و گفت:میفهمم خو تو از ای عرضه ها نداری.نگاهش کردم اما چیزی نگفتم.ادامه داد:بچه ی خوبیه،معلومه وش،کاش برم کمی پاش گپ بزنم بینم چطور آدمیه؟آغاش خو خیلی بداخلاقه. طولی نکشید بین ای حرف و بلند شدنش برای رفتن پیش آقای سراج .او می رفت ومن آبروی ریخته شده ام را جلو جلو پیش خود متصور میشدم..اما در همین حین منشی ما را صدا زد و من بدون معطلی و با عجله و درحالی که بسیار مشعوف بودم دست مادربزرگم را گرفتم و به طرف دکتر رفتم.
دکتر مودبی بود با دیدن مادربزرگم از جا بلند شد و گفت:این دفعه حالتون چطوره خانوم فرهادی؟مادربزرگم همانطور که دست من را گرفته بود که روی صندلی بنشیند با حال زاری گفت:چه حالی آغی دکتر؟همی امروز تا سوایه که بفتم بمیرم.من و دکتر هر دو با هم گفتیم:نه خدا نکنه. آزمایش ها را به دکتر دادم اما مادربزرگ که حالا احساس می کرد گوش هایی برای شنیدن و زبان هایی برای ناز کشیدن هستند گفت:نه نه بلین تا برم که هم خم راحت ووم هم بچام.سربارم سیشو.د هیشکی مو نمیخا که نمیخا..هی دنیااااا.همین که فهمیدم میخواهد این نوع حرف ها را ادامه بدهد بین حرف هایش پریدم و گفتم:مادربزرگ جونم آقای دکترکار دارن،کلی بیمار پشت در منتظرن.اما و که انگار حرف های من را نشنیده گفت:نه نه د وفا مرد،د کسی دوسم نداره.گفتم:مادربزرگ ما دوستت داریم.دکتر گفت:نه مادرجان اشتباه می کنی،اگه اینطور بود اینقدر به سلامتیت اهمییت نمیدادن،حالا بیا جلوتر تا فشارت رو بگیرم.مادربزرگ با شنیدن اسم مادرجان لحظه ای بهم خورد ولی نتوانست چیزی بگوید زیرا قبل از آن آنقدر نقش یک انسان رو موت را بازی کرده بود که حساسیتش نسبت به سنش با آن منافات داشت.به زور جلوی خنده ام را گرفتم.دکتر وضعیتش را چک کرد و با نگاه با آزمایش ها گفت:چربیت بد نیست ولی قند حسابی زده بالا.مادربزرگ خود را به موش مردگی زد و گفت:بخدا دکتر مو پرهیز پرهیزم،اصن نزیک چی ای که قند داشتو نویمم.دکتر لبخندی زد و گفت:پس این آزمایش چی میگه؟من بلافاصله گفتم:چرا دکتر،مادربزرگم کیک خامه خیلی دوست داره،شربت هم همینطور،تازه چای رو هم فقط بخاطر قندش می خوره.مادربزرگم فورا گفت:مو اگه سولم برسه.دکتر لبخندی زد وگفت:خیلی خب خیلی خب،این دفعه یه سری دارو براتون نوشتم که باید حتما سروقت بخورین.موقع رفتن مادربزرگ نگاهی به قاب عکس روی میز کردو گفت:نوم خدا،ای دخترته؟دکتر گفت:بله مادرجان.مادربزرگ گفت:چن سالشه؟شوهر کرده؟مث خت دکتره؟دکتر که انتظار این حجم وسیع از سوالات رو نداشت گفت:دانشجو دندونپزشکیه،مجرده.من قبل از اینکه بخواهد سوال دیگری را بپرسد دستش را کشیدم و از آقای دکتر خداحافظی کردم و به اتفاق مادربزرگ بیرون آمدم.مادربزرگ گفت:سیکو ماشالا دخترو همسن وسال تنه ولی دکتری میخونه،اما تو چه؟ معلوم نی چه هم میخونی.کفتم:اون باباشم دکتره دیگه،مث منه ک بوام کشاورزه؟نگاهم کرد و گفت:بونه نیار،درس خونی هم نبیدی. خنده ام گرفت، با وجود اینکه من همیشه از او پنهان میکردم از کجا می دانست که من هیچ وقت درس خوان نبودم ؟به طرف منشی رفتم تا نوبت بعدی را بگیرم اما وقتی برگشتم مادربزرگ نبود،ترسیدم،یعنی کجا می توانست رفته باشد؟اطراف را گشتم او را یافتم،اما در کجا؟ در کنار آقای سراج…بسیار گرم و دوستانه سرگرم صحبت با او بود،نزدیک رفتم و گفتم:مادربزرگ کارمون تموم شده باید بریم.مادربزرگ گفت:نه ویسا تا کمی مو پی همکلاسیت گپی بزنم بعدش بریم.نمیخواستم آنجا بمانم از طرفی هم کنجکاو بودم ک او قرار است چه حرفهایی بزند ناگهان گفت:نمیخی زن بگیری؟وای نه نه این دیگر خیلی بود،ندانستم چطوری ولی در آن لحظه فقط از آنجا غیب شدم و به بهانه ای که با تلفن حرف میزنم گوشه ای ایستادم.دقایقی گذشت اما نه دیگر نباید عرصه ی یکه تازی را برایش فراهم می کردم برای همین جلو رفتم و گفتم:مادربزرگ جونم بابام اومده دنبالمون تا بریم،عجله داره،باید زود بریم.با تعجب گفت:چطعره؟ای خو امرو کار داشت؟گفتم:یه کار غیرمنتظره ای براش پیش اومده،مجبور شده بیاد،حالا تو راه تعریف می کنم.خداحافظی کردیم و رفتیم پای آسانسور.فورا گفت:مو آسانسور تش گرفته نمیخاما.گفتم:نه مینارت کج ویده،بیو داخل آینه آسانسور درستش کو.گفت:چع؟نه آینه داره؟سپس داخل شد،همانطور که داشت خود را در آینه می دید دکمه همکف را زدم و در بسته شد تا متوجه اوضاع شد شروع کرد به سروصدا:تو میخی مو بکشی تا سی بوات بگم،درش واز کو یالا.با مشت به بازویم کوبید اما چیزی نگفتم،یکدفعه با دست گلوی خودش را گرفت و با صدای خفه ای گفت:ووی ووی بتم گرفت،نفسم بالا نمیا.در این هنگام به طبقه ی همکف رسیدیم و در باز شد ،گفتم:د فیلم سیم بازی نکو،رسیدیم.تا بیرون آمدیم گفت:بوی چه تند،بیو بازم بریم.خنده ام گرفت ولی وقتی یاد مکالماتش با آقای سراج افتادم گفتم:خو ننه،بگو بینم:تو چکار همکلاسی مو داری که میخا زن بگیره یا نه؟هی؟مادربزرگ با حالت بیگناه گونه ای گفت:کی؟مو؟مو اصلا همچین گپی نزدم.گفتم:مو با گوشای خم شنیدم.گفت:خیال کردیه،دلت میخواسه.گفتم:چه؟دلم میخاسه؟گفت:نه ، مو وقتی دختر جوونی پهلیمه هرگز همچین حرفی نمیزنم.زورم گرفته بود ولی از قبل هم میدانستم که سر زدن چنین رفتارهایی از مادربزرگم طبیعی بود اندکی گذشت که پرسید:بوات کو؟نه نومده چه؟گفتم:نه الکی گفتم تا بیی.با عصبانیت گفت:هه تو حالا کارت وو جیی رسیده که دروغ مو میدی؟گفتم چاره ای نداشتم تو نمی اومدی خو.غرغر هایش را ادامه داد ولی من فورا تاکسی گرفتم و برای اینکه با راننده ی تاکسی بحثی بوجود نیاورد عکس های گوشی ام را نشانش دادم با تعجب و حیرت همه را نگاه می کرد تا اینکه به برج رسیدیم.قرار بر این بود که تا اهرم با تاکسی برویم و ادامه ی مسیر را با پدرم که ازقبل با هماهنگ کرده بودیم برویم.

۴ (Copy)
در تاکسی یک زن دیگر هم نشسته بود و مادربزرگ با او همکلام شد اطلاعاتی می داد و اطلاعاتی می گرفت.زن از اهالی اهرم بود و خلق و خویش مثل مادربزرگم بود اما من از اینکه مادربزرگ همه چیز را برایش تعریف می کرد ناراضی بودم. بیرون را تماشا می کردم اما تمام حواسم به مکالماتشان بود،اوایلش خود را به هم معرفی کردند،اینکه از چه خانواده ای هستند اما کم کم بحث به ازدواج جوانان کشیده شد، اوه بله…بحث موردعلاقه ی مادربزرگ…مادربزرگ گفت:ها پسر وقتی میره خاساری باید یه کاری باری داشتو تا بتره سوا نون زن و بچش بده یا نه؟او دفعی یه خاساری سی دختر پسر گتوم اومده بی ولی کار نداشت،اما چون قوممو بی ما قوول کردیم،گفتیم لابه بعدش یه کار باری سی خش وامجوره.بحث ب اینجا که رسید دستش را تکان دادم و وقتی نگاهم کرد به آرامی در گوشش نجوا کردم:ننه لازم نی تموم مسائل خصوصیمو بگویی.با تمسخرو صدای بلند گفت:خصوصی؟ای خو غریبه.نگاهی به زن انداختم، زن که کنجکاوی توی وجودش قل قل می کرد رو به مادربزرگم پرسید:خوو…بعدش چه ووی؟مادربزرگ که وقتی که یک نفررا می دید که اینقدر با اشتها حرف هایش را دنبال می کند جو خاصی او را می گرفت، بادی به بینی اش انداخت وگفت:خلاصه همو موقع یه خاسار د هم اومه،حالا ما قوول ایل هم داده بیدیم.ای خاسارکو وضع درس،خونه،ماشین،کار،همچی دُرُس دُرُس. والا دیش گفت ای اولی هیچی نداره،دیشم خیلی هاره،اذیت دخترم میکنه،بهتره بدیمش سی خاسار دومی.زن پرسید:خوو چ کردین با خاسار اولیش؟مادربزرگ گفت:هیچی سیشو گفتیم دخترمو میگو ما پی هم تفاوت نداریم و ردشو کردیم رفت ،الته خیلی دلخور وایدن.منظور مادربزرگم از تفاوت همان تفاهم بود و این قضیه خواستگاری دختر عمویم مریم بود،من رابطه ی خوبی با مریم نداشتم اما واقعا نمی خواستم که اینطور مسائل شخصی اش پیش یک غریبه گفته شود بنابراین در حالی که بیرون اشاره می کردم گفتم:ننه ننه سیکو،سی او پیرزنکو کو،گاه دی سیروسه.مادربزرگ با دستپاچگی بیرون را نگاه کرد ولی ماشین دیگر رد شده بود و مادربزرگ فقط می توانست پشت سر او را ببیند پس گفت::کله نه،دی سیروس تو ولاتای دور اهرم چ میکنه؟گفتم:لابد کار داشته!!!نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداخت و گفت:آخه دی سیروس رئیس کارخونیه ک کار داشتو،زن لعم بدبختی وو زور تا دم خونه ی ما میا.زن لبخندی زد و من خجالت کشیدم،راستش گاهی اوقات خیلی باهوش میشد شاید هم من واقعا جواب ابلهانه ای دادم.تقریبا نزدیکی های اهرم رسیده بودیم و زن تا می توانست از مادربزرگم اطلاعات گرفت،احساس میکردم هارد دیسک مغزش هیچ وقت پر نمیشد.بلاخره به اهرم رسیدیم و زن با کوله باری پر رفت.سر ایستگاه پدرم منتظر بود.تا سوار شدیم گزارش تمام کارهای مرا داد،از آشنایی اش با اقای سراج تا آنجا که گولش زدم که پدر به دنبالمان آمده است.خانه که رسیدیم هم کلی حرف برای گفتن داشت،آنجا بود که فهمیدم درباره ی چه چیزهایی با پیرزن توی مطب صحبت کرده است.
آن روز به خیر گذشت اما پایانش، شروع قصه ای تازه در زندگی ما بود…سه روز بعد زن عمویم به خانه امان آمد در حالی که گریه می کرد و عصبانی بود رو به مادربزرگم گفت:آخه ای چ کاری بی که تو کردی؟رنگ از صورت مادربزرگم پرید و سرش را بالا گرفت و رو به زن عمویم گفت:چ کاری؟چ ویده؟ زن عمویم گفت: ای چ گپایی بیده که درباره ی ما سی زن اهرمیکو تو تاکسی گفتیه؟ من با تعجب گفتم:شما از کجا فهمیدینه؟زن عمویم گفت:زنک همساده ی خاسار اولی مریم بیده،رفته همچی سیشو تعریف کرده.مادربزرگ از ترفند همیشگی اش استفاده کرد و گفت:ووی ووی مو سرم گیجه.بعد از آن که من کمکش کردم بنشیند گفت:مو خو هیچی یادم نمیا که اصن درباره شما بد گفته بوهم،اصن مو کی سوار تاکسی ویدم؟زن اهرمی کجا دیدمه؟یادم نمیا.من گفتم:ننه یعنی چه یادت نمیا؟در این هنگام زن عمویم به من توپید:مو خو جنس ننت میشناسم ولی تو سیچه ناش نگرفتی؟من با لکنت گفتم:ب .ب. بخدا مو جلوش… زن عمویم میان حرفم پرید و گفت: معلومه ،تو خو پی مریم نداری،حتما خیلی هم دلت خاش ویده که گپش بزنن.مادرم که تا آن لحظه ساکت بود گفت:زهرا دختر مو ایطوری نیسه.زن عمویم که هنوز عصبانیتش تمام نشده بود گفت:ها بایدم طرفداریش کنی،دخترته د.سپس به سرعت خانه امان را ترک کرد.

۲ (Copy)
از آن روز تقریبا دو ماه می گذرد حالا روابط ما و خانواده ی عمویمان شکرآب شده و هیچ کس از خانه ی ما با آنها رفت و آمد نمی کند به جز یک نفر،کسی که مسبب همه ی این اتفاقات است وآن هم مادربزرگم است،هر چه باشد او که چیزی یادش نمی آید
ننه سیچه باز تو دل خیارکو خاردی؟ صدای خواهر کوچکم بود که از مادربزرگ شکایت می کرد،مادربرزگ با جدیت گفت:سیکه خاش تره.

7 پاسخ به “داستان : آسانسور ( سیده طاهره حسینی)+کاریکاتور،دانلود”

  1. بخش بوشکان گفت:

    یا کیلومتر شمار ماشین ما خرابه یا کیلومتر شمار خبرنگار شما. سالهاست همه خودروها مسیر کمه نی نیزک تا بنداروز و برازجان را با ۵۸٫۵ کیلومتر طی کرده اند و مسیر کلمه تا اهرم و برازجان را با ۷۲٫۳۰۰ کیلومتر پیموده اند. حال آن که شما به ترتیب عددهای ۹۰کیلومتر و ۸۰کیلومتر را ثبت نموده اید!

  2. adamak.co گفت:

    اقا لینک مطلبو من پیدا نکردم.میشه راهنماییم کنید؟

  3. سئو گفت:

    بهترین وبسایتی که تاحالا دیدم.ازتون متشکرم

  4. کودکی گفت:

    آفرین بر شما چقد خوب نوشته بودین کاملا می شد صحنه های داستانو تجسم کرد
    با خوندن داسنان کلی خندیدم
    منتظر داستانهای بعدی شما هستیم.

  5. یه دهاتی گفت:

    بسیار جالب و خومونی تشکر از نویسنده و منتشران آن و از کریکاتوریس معروف قاسی جان

  6. هانیه گفت:

    داستانت واقعا قشنگ و جذاب بود’آفرین به استعدادت

  7. حسینی گفت:

    افرین دختر عمه جونم شما همیشه بیستی و امید وارم که در همه ی مراحل زندگی موفق و پیروز باشی..

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *